فیلم ماجرای پسربچهای است که از بیماری مادرش رنج میبرد او مدام با قلدری همکلاسیهایش مواجه است، پس به دنیای هیولاها و پریان میرود تا قدرت خود برای رویارویی با همکلاسیهایش بدست آورد…
فیلم دوبله فارسی کامل و بدون حذفیات «افسانه درخت»
دوبله شده در اموردوبلاژ سیما
گویندگان : حسین عرفانی ،منوچهر والیزاده ، مهوش افشاری، حسین سرآبادانی، نیلوفر حدادی، مینا شجاع و...
تو.جه : مشکل جزیی در سینک برطرف گردید و تمامی فایلها و صوتها با نسخه تصحیح شده جایگزین شدند.
نسخه هایی که با این نماد
CC
نشان داده شدهاند شامل زیرنویس چسبیده فارسی هستند که در زمان پخش قابل فعال سازی
هستند.
کیفیت:
BluRay 1080p mHD
حجم :
5.8 گیگابایت
انکودر:
NightMovie
فیلم A Monster Calls که به دوستی هیولایی درختی و پسربچهای تنها میپردازد، یکی از بهترین فیلمهای چند وقت اخیر است.
اگر بعدا معلوم شود سینماگران امریکایی توطئه کرده بودند تا در سال ۲۰۱۶ با فیلمهایشان مردم دنیا را افسرده کنند غافلگیر نمیشوم! بالاخره میگویند فیلمسازان امریکایی توطئهگران خیلی ماهری هستند و چه توطئهای جدیدتر و خفنتر و مؤثرتر از این. از «منچستر کنار دریا» (Manchester by the Sea) گرفته تا «مهتاب» (Moonlight) و «سکوت» (Silence). اما حالا باید درام فانتزی «هیولایی صدا میزند» را هم به جمع فیلمهای غمانگیز و سوزناک سال اضافه کرد. شوخی میکنم و این حرفها به معنی انتقاد برداشت نشود. ساختن فیلمی که اندوه و سیاهترین احساسات بشری را مورد کندو کاو قرار بدهد و به تماشاگر کمک کند تا آنها را بهتر بشناسد و از طریق اشک ریختن خودشان را سبک کنند و خود را بعد از فیلم در حالت رها و دلپذیری پیدا کنند، کار سادهای نیست. «هیولایی صدا میزند» یکی از این فیلمهاست. اثری که یکی از بهترین فیلمهای دیدهنشدهی امسال است. در حالی که فانتزیهای بسیار کلیشهایتر و سطحپایینتری مثل «کتاب جنگل» (The Jungle Book) و «بیافجی» (The BFG) خیلی بیشتر از حقشان فروختند و مورد توجه قرار گرفتند، «هیولایی صدا میزند» به عنوان یکی از شگفتانگیزترین فانتزیهای سالهای اخیر که نه، به عنوان یکی از بهترین «فیلم»های سالهای اخیر بیسروصدا روی پرده رفت و فراموش شد.
«هیولایی صدا میزند» اما فیلمی نیست که بتوان به همین سادگی از کنارش عبور کرد. در سینمای استودیویی مدرن که برای شگفتزده کردن لحظهای تماشاگر به جلوههای کامپیوتری سرسامآور و داستانگوییهای زیر ۱۳ سال و سرراست خلاصه شده است، فیلمهای نیمهپرخرج منقرض شدهاند. تماشاگران فقط دو انتخاب دارند: بلاکباسترهای گرانقیمت یا درامهای باپرستیژ کمخرج. «هیولایی صدا میزند» جایی در این میان قرار میگیرد. فیلمی که هم شامل ویژگیهای اعجابانگیز بلاکباسترهاست (البته از نوع واقعیاش) و هم شامل کیفیت داستانگویی و کارگردانی درامهای باپرستیژ. «هیولایی صدا میزند» یکی از اندک فیلمهای سال است که فانتزیبودن و پرداختن به یک پسربچهی ۱۰ سال به عنوان شخصیت اصلیاش به این معنا نیست که باید از تنش، خشونت روانی و پیچیدگی قصهاش بکاهد. به عبارت دیگر اگر در حین تماشای فیلمهای غمانگیز چند وقت اخیر به اندازهی کافی اشک نریختهاید، «هیولایی صدا میزند» هوایتان را خواهد داشت.
اما با تمام این حرفها احساس میکنم هنوز متوجه نشدهاید دارم دربارهی چه فیلمی حرف میزنم و این فیلم در چه جایگاهی قرار میگیرد؛ بگذارید در یک جمله تکلیف خودم و خودتان را با فیلم روشن کنم: «هیولایی صدا میزند»، «هزارتوی پن» جدید سینماست. دیگر نمیدانم باید به چه زبانی احساس خوشحالیام را در برخورد با چنین اثری ابراز کنم. مهمترین چیزی که باعث میشود «هیولایی صدا میزند» را با شاهکار گیرمو دلتورو مقایسه کنم، تواناییشان در شکستن انتظاراتمان از ژانر فانتزی است. تصور کلی ما از ژانر فانتزی ترانهخوانیها و رقصیدنهای پرنسسها و پرنسها در جنگل یا برخورد پسربچه و دختربچههای نوجوان با دنیای شگفتانگیز پشت خانهشان یا آشنایی با یک موجود غیرعادی بامزه است. اما دلتوروی اسپانیایی با «هزارتوی پن» اسلحهاش را روی جمجمهی ما گذاشت و با کشیدن ماشه این باور را به خشونتبارترین شکل ممکن به قتل رساند. دخترک داستان دلتورو برای فرار از واقعیت تلخ اطرافش به دنیایی وارد میشد که هیولاهای زشتی در آنجا انتظارش را میکشیدند و در نهایت فانتزی چیزی بود که توسط سیاهی انسانها نابود میشد.
«هیولایی صدا میزند»، «هزارتوی پن» جدید سینماست. دیگر نمیدانم باید به چه زبانی احساس خوشحالیام را در برخورد با چنین اثری ابراز کنم
در «هیولایی صدا میزند» هم جی. اِی. بایونای اسپانیایی که دوست و همکار دلتورو است، ما را به دنیایی میبرد که بچهها برای فرار از حقیقت تلخ زندگیشان خودشان را در جای وحشتناکتری پیدا میکنند. بهطوری که اگر «هیولایی صدا میزند» را در ژانر وحشت طبقهبندی کنیم، اشتباه نکردهایم. بالاخره از این کارگردان انتظار دیگری به جز این هم نمیرود. بایونا همان کسی که با فیلم ترسناک اسپانیاییزبان «یتیمخانه» (The Orphanage)، یکی از متفاوتترین آثار ترسناک هزارهی جدید را ساخته و بعد با فیلم فاجعهای «غیرممکن» (The Impossible) نشان داد که توانایی به دست گرفتن و کنترل با اعتماد به نفسِ صحنههای بزرگ را نیز دارد. بایونا که پروژهی بعدیاش دنبالهی «دنیای ژوراسیک» است، تمام نشانههای لازم برای تبدیل شدن به یک کارگردان شناختهشده و تازهنفس را دارد.
«هیولایی صدا میزند» که براساس کتاب نوجوانپسندی نوشتهی پاتریک نِس اقتباس شده، به پسری به اسم کانر اُمالی، ساکن انگلستان میپردازد که از یک طرف پدرش در لس آنجلس زندگی میکند، از طرف دیگر همکلاسیهایش اذیتش میکنند، او مجبور است با مادربزرگِ مقرراتی و خشکش زندگی کند و از همه بدتر مادرش مبتلا به سرطان است و هر لحظه امکان مرگش میرود. کانر که توانایی فوقالعادهای در نقاشی هیولاهای عجیب و غریب دارد، یک روز با یکی از واقعیهایش روبهرو میشود. این هیولا که از درخت کهن نزدیکی خانهی کانر جان میگیرد و به سمت پنجرهی اتاق او قدم برمیدارد، گرچه در نگاه اول وحشتناک است، اما در واقع میخواهد به او برای کنار آمدن با مشکلات زندگیاش کمک کند و کانر نیز وقتی این را میفهمد، از او میخواهد تا حال مادرش را خوب کند. تا اینجا با ایدهی نخنماشدهای طرفیم؛ بچهای که با هیولایی شگفتآور همزبان میشود. اما فقط تا اینجا. از اینجا به بعد داستان وارد مسیر احساسی و درگیرکنندهای میشود که به سوی انفجار میخکوبکنندهای در فینال فیلم حرکت میکند.
«هیولایی صدا میزند» صرفا برای بازی با احساسات تماشاگر غمانگیز نیست. فیلمهایی که به موضوعاتی مثل مرگ و اندوه میپردازند به دو گروه بزرگ تقسیم میشوند. گروه اول فیلمهایی هستند که فقط حالوهوای جدی و افسردهای دارند، اما چیز تازهای برای عرضه ندارند. گروه دوم فیلمهایی هستند که به زاویهی ناراحتکننده و غمناکی از زندگی میپردازند، اما از این طریق ما را به درک تازهای دربارهی خودمان و احساساتمان میرسانند. آنها فیلمهایی هستند که موضوع پیچیدهای را باز میکنند و نشان میدهند که بعضیوقتها اندوهناکبودن نه تنها چیز بدی نیست، بلکه یکی از عناصر معرف انسانیت ماست که فقط باید معنا و مدیریت آن را یاد بگیریم. «هیولایی صدا میزند» از طریق روایت خلاقانه و تکاندهندهای دربارهی اندوه درونی آدمها و نحوهی برخوردشان با اتفاقات ناگوار که در نهایت به سرانجامی تلخ و شیرین ختم میشود، در گروه دوم قرار میگیرد.
در اولین رویارویی کانر با دوست جدیدش، هیولا بهطور کینگ کونگواری با خراب کردن دیوار و پنجرهی اتاق کانر، پسربچه را در مشتش میگیرد. خرابکاری و افتضاح تمامعیاری به وقوع میپیوندد. اما بعد از اینکه کانر با چشمانی وحشتزده به خودش میآید و میبیند همهچیز سرجای خودش است، متوجه میشویم که درخت واقعی نیست، بلکه حاصل تصورات و آشوبهای درونی کانر به خاطر شرایط بد زندگیاش است. اما خیالیبودنِ درخت غولپیکر به این معنی نیست که هیچ خطری کانر را تهدید نمیکند. این درخت در واقع استعارهای مجسمشده از شیاطین درون کانر است که زودتر از موعد بیدار شدهاند. درخت به عنوان موجودی به تصویر کشیده میشود که از یک طرف قدرت تخریبکنندگی بالایی دارد و با چشمانی همچون مواد مذاب میتواند هولناک شود و از طرف دیگر سعی میکند به کانر برای مبارزه با مشکلاتش و درک کردن ساز و کار دنیا کمک کند. به عبارت دیگر درخت استعارهای از تمام شیاطینی است که بر اثر برخورد با اتفاقات ناگوار و دردناک زندگی در وجودمان شکل میگیرند. اگر بتوانیم با آن کنار بیاییم و اهمیتش را درک کنیم، میتوانیم از لحاظ شخصیتی رشد کنیم، تجربه کسب کنیم و به انسان با شعورتری تبدیل شویم و در مقابل تراژدیهای آینده آماده شویم و اگر به آن به عنوان هیولایی ترسناک و وحشی نگاه کنیم، آن هم کنترل ما را به دست میگیرد و اینجاست که هیولای خیالی درونمان از طریق ما حضوری فیزیکی به خودش میگیرد. نکته این است که اگرچه شخصیت اصلی قصه یک بچهی ۱۰ ساله است، اما درک شیاطین درونمان و مدیریت آنها و فهمیدن ساز و کار هستی، یکی از چیزهایی است که خیلی از آدمهای بزرگ هم نمیدانند و در این زمینه ما نیز شبیه بچههایی هستیم که به چنین فیلمهایی برای خودشناسی نیاز داریم.
اما هیولا چگونه میخواهد به کانر برای درک شرایط بغرنجش کمک کند و او چگونه میخواهد کاری کند تا کانر با احساساتی که از دیدن مادرش در بستر بیماری سختش به جوشش افتادهاند، مبارزه کند؟ هیولا در اولین دیدارشان به کانر میگوید که سه قصه برای او تعریف خواهد کرد. او که شروع به روایت قصهها میکند، فیلم به انیمیشنهایی با حالوهوای نقاشیهای آبرنگی کات میزند که فرم نقاشی موردعلاقهی مادر کانر و خودش است. نوع طراحی سادهنگرانهی انیمیشنها شاید یادآور تصاویر کتاب قصههای کودکان باشد، اما محتوایشان خیلی با چیزی که از قصههای شبانهی کودکان میشناسیم تفاوت دارند. نحوهی تغییر و تحول بیوقفهی رنگها اشارهی نامحسوسی به احساسات و انگیزههای متغیر کاراکترهایش هستند. هیولا با صدای گرم و مسلط لیام نیسن داستانهای پریانی را تعریف میکند که خیلی معمولی و عادی و قابلپیشبینی آغاز میشوند، اما با پیچشها و غافلگیریهایی به پایان میرسند که کانر جوان را شوکه رها میکنند.
«هیولایی صدا میزند» بررسی تاملبرانگیزی در باب تاثیری که سایهی مرگ بر روی زندهها میگذارد است
قصههای هیولا برخلاف چیزی که کانر تاکنون شنیده به پایان مشخصی نمیرسند. قصههای هیولا بدون پیامهای اخلاقی روشن هستند و طوری به پایان میرسند که کانر را سردرگم و عصبانی میکنند. هیولا با قصههای خاکستریاش که در آنها نمیتوان به راحتی کاراکترها را در دو گروه خوب و بد تقسیمبندی کرد، سعی میکند تا پیچیدگی و نامنظمبودن سیستم ساز و کارِ دنیا و ساکنانش را به کانر آموزش بدهد. کانر مدتی است که از درگیری وجودی اعصابخردکنی رنج میکشد. او نمیتواند دست روی چیزی که در درون اذیتش میکند بگذارد و آشوبی را که در وجودش است تجزیه و تحلیل کند. چرا پدر و مادرش از هم جدا شدهاند؟ چرا مادربزرگش کفرش را درمیآورد؟ این حسی که من دربارهی مرگ احتمالی مادرم دارم چه چیزی است؟ هیولا با قصههایش به کانر نشان میدهد که احساسات درهمریختهی او چیز جدیدی نیست. بلکه چیزی است که همهی آدمها هرروز دارند با آن دست و پنجه نرم میکنند. که شخصیت آدمها را نمیتوان در نگاه اول پیشبینی کرد. که چگونه باید به اندوه تماشای ضعیفترشدن و نحیفترشدن بیوقفهی مادرش در بیمارستان واکنش نشان دهد. خلاصه کانر با کمک هیولا باید به این نتیجه برسد که انسانبودن همیشه به سادگی قابلتعریف نیست. بعضیوقتها خودمان باید آن را به هر دشواری و زجری که شده تعریف کنیم. بعضیوقتها انسانبودن یعنی به زبان آوردن و احساس کردن چیزی که غیرمعمول و اشتباه به نظر میرسد. هیولا قول سه قصه را به کانر میدهد و سپس میگوید بعد از سومین قصه، او باید چهارمی را تعریف کند و هشدار میدهد که پسرک باید حقیقت را بگوید، وگرنه بدترین کابوسش او را در برخواهد گرفت.
«هیولایی صدا میزند» بررسی تاملبرانگیزی در باب تاثیری که سایهی مرگ بر روی زندهها میگذارد است و بخش زیادی از دلیل موفقیت فیلم در انتقال این پیام، به هنرنمایی درخشان بازیگرانش مربوط میشود. مخصوصا لوییس مکدوگال در نقش کانر. نقشی که ترکیب دقیقی از تیزهوشی در نمایش هرجومرج درونی شخصیت و بیرون ریختن احساسات خالص یک بچهی وحشتکرده و سردرگم را طلب میکند و مکدوگال کارش را بهطرز بینظیری انجام میدهد. البته جز این هم انتظار نمیرود. ناسلامتی بایونا همان کسی است که تام هالند، اسپایدرمن جدید سینما را معرفی کرد و او با دو فیلم قبلیاش نشان داده که مهارت کمنظیری در بازی گرفتن از کودکان دارد. سینگوری ویور هنرنمایی سفت و محکمی در نقش مادربزرگ کانر دارد. او موفق میشود نه تنها خستگی ناشی از بیماری دخترش را منتقل کند، بلکه شیمی خیلی خوبی هم با لویس مکدوگال دارد و فیلم در نمایش برخورد شخصیتهای این دو، در حالی که پرخاشگریهایشان قابلدرک باشد موفق است.
بزرگترین خصوصیت «هیولایی صدا میزند» این است که مثل اکثر فانتزیهای هالیوودی این روزها به سرهمبندی داستانی تکراری و چپاندن چندتا کاراکتر تکبعدی با لباسهای پرزقوبرق در آن خلاصه نشده است. عناصر فانتزی و شگفتانگیز تنها ویژگی فیلم نیستند. فیلم دربارهی یک هیولای بیشاخ و دم و رابطهی آن با یک پسربچه نیست، بلکه دربارهی ماهیت این رابطه و کندو کاو در احساسات عمیق انسانی از طریق این هیولاست. داستان و فلسفهی فیلم زیر سایهی چیز دیگری قرار نمیگیرد. در عوض اینجا با استفادهی اصولی و درستی از جلوههای ویژوال طرفیم. طراحی خلاقانهی هیولای درختی و نحوهی زنده شدن آن نه تنها تا پایان فیلم به چیزی عادی نزول نمیکند، بلکه جذابیت و میخکوبکنندگیاش را در تمام طول فیلم حفظ میکند. «هیولایی صدا میزند» از اهمیت رفتار کردن با بچهها مثل بزرگترها میگوید. فیلم دربارهی دعوت کردن بچهها به دنیای تاریک و غمانگیزی که در بزرگسالی انتظارشان را میکشد است. فیلم دربارهی جواب دادن به هیولایی است که صدایمان میزند. دربارهی اینکه شیاطین و هیولاهای درون ما بخش جداییناپذیر و مهمی از وجودمان هستند که بهتر از هر چیزی دیگری حقیقت را بهمان نشان میدهند. دربارهی جواب دادن به هیولایی که صدایمان میزند.
وقتی یک مادر تنها به نام لیزی اومالی (فلسیتی جونز) با یک بیماری درمان ناپذیر مواجه می شود، پسر جوان او کانر اومالی (لوئیس مگ دوگال) در وضعیت بدی قرار می گیرد و تلاش می کند تا به هر نحوی که شده جان مادر خود را نجات دهد. در طول روز، کانر رابطه زیادی با دیگر بچه های هم سن و سال خود برقرار نمی کند و شب نیز با همراهی مادر بزرگش (سیگورنی ویور) و پدرش (توبی کبل) در تلاش برای کمک به مادر بیمار خود است.
در میان این مشکلات کانر، یک شب صدای یک درخت اسرار آمیزِ شبیه هیولا (صدا پیشگی لیام نیسون) می شوند و آن درخت به کانر قول می دهد که سه داستان مختلف برایش بازگو خواهد کرد و بعد از آن یکی از داستان ها را بیان می کند و کانر مسئول این خواهد بود که حقیقت پنهان داستان را کشف کند. کانر با اینکه در ابتدا از هیولا ترس دارد ولی کم کم شروع به وارد شدن به داستان می کند و می فهمد که شاید به این وسیله بتواند مادر خود را نجات دهد. او وارد مسائلی می شود که درک آن از مردم واقعی و زندگی واقعی آنها بسیار پیچیده تر است.
کارگردان فیلم جی.ای. بایونا (کارگردان فیلم بعدی دنیای ژوراسیک) و فیلم نامه نویس پاتریک نس (نویسنده ی کتاب اصلی) ایده فیلم A Monster Calls (فراخوان های هیولا) را از نویسنده ای به نام شیبان دود الهام گرفته اند و فیلم را در قالب یک ماجرای پیچیده راهی سینما کردند، سفری که همراه با بیماری، فقدان، احساسات و غم می باشد. با این حال استفاده از مسائل کوچک، لحظه هایی آرام و حقایق ساده به جای یک فانتزی محض باعث شده است تا فیلم یک داستان جالب از امید در برابر غم و اندوه بیان کند.
این فیلم اقتباسی بایونا مقداری طول می کشد تا بتواند با مرجع اصلی خود ارتباط برقرار کند، اما هر گونه تغییراتی که در آن اعمال شده است، مثل ساخت برخی روایت ها، پس زمینه های تلخ و محیط های جدید، همه به سود فراخوان های هیولا بوده است. خوشبختانه فیلم در مرحله اقتباس از رمان به خوبی ظاهر شده و توانسته است به درستی تشابهات و پیام های مهم کتاب را در خود جای دهد. بایونا همچنین شخصیت های درام معتبری را در فیلم خود استفاده کرده است که حضور آنها مطمئنا در روند داستان بی تاثیر نیست.
این مسئله بسیار مهم است که موضوع و کاراکتر ها فیلم تاثیری منفی در مخاطبان نداشته باشد، چون این فیلم شاید در دید اول زیاد پر محتوا به نظر نرسد، اما فراخوان های هیولا یک داستان بسیار کامل می باشد و ممکن است فقط برای برخی از مخاطبان مناسب دیدن باشد. اگر کتاب اصلی را در نظر بگیریم، بعد از خواندن آن ممکن است نهایتا سوالات و بحث هایی پیرامون آن مطرح شود، اما به عنوان فیلم، تماشاچیان باید درک روشنی از هدف بایونا و نس از ساخت فیلم آن داشته باشند، داستانی که تصویر زیبا و الهام بخشی از یک جوان در حال مبارزه با غم و اندوه می باشد، البته باید این مسئله را نیز در نظر گرفت که چنین اتفاقی برای کسانی که در سن وسال کانر هستند، رخ نمی دهد.
معمولا برخی بینندگان پیدا خواهند توانست که روابط، استعاره ها و عمق داستان فیلم را به درستی پیدا کنند چون این کار چندان هم ساده نیست، اما بایونا تلاش کرده است تا در فیلم خود مجموعه ی شرایط غم انگیزی را با صداقت و روایت مناسبی بیان کند تا بتواند رابطه ی خوبی بین فیلم و مخاطبان خود ایجاد کند و باعث گیج و سر در گم شدن آنها در طول فیلم نشود.
بازیگران مکمل فیلم حضوری کوتاه در طول فیلم دارند که از جمله ی آنها می توان به سیگورنی ویور، لیام نیسون و توبی کبل اشاره کرد اگرچه نقش آنها کوتاه می باشد، اما عملکرد صادقانه و باور پذیر آنها در فیلم بی تاثیر نبوده است. با این حال جریان اصلی فیلم حول لوئیس مک دوگال می باشد، او با سن پایین خود و با توجه به اینکه در میان بازیگران بزرگسال و پر تجربه ای چون نیسون و جونز قرار داشت ولی استعداد بازیگری خود را در نقش کانر به خوبی نشان داد.
بایونا دوباره در فیلم A Monster Calls (فراخوان های هیولا) با اسکار فارا به عنوان فیلم بردار همکاری داشته است و همان طور که انتظار می رفت این دو همکار قدیمی دوباره با کمک همدیگر داستان را با تصاویری زیبا و صحنه هایی جذاب به نمایش گذاشتند که از صحنه های شاهکار آنها می توان به برخوردهایی که هیولا و کانر با هم دارند، اشاره کرد.
در نهایت می توان گفت، تغییرات هوشمندانه ای که بایونا و نس در اقتباس خود از داستان اصلی برای فیلم نامه داشته اند، توانست با موفقیت، صفحات کتاب را در قالب یک فیلم سینمایی مطرح کند. فیلم همچنین موضوعی جالبی از مبارزه با غم و مشکلات یک پسر جوان دارد، که هر سنی می تواند مخاطب آن باشد و فیلم را تماشا کند، اما نباید خود کتاب اصلی که منبع بایونا و نس بوده است را فراموش کرد.
داستان فیلم حکایت عجیب بنجامین باتن ، داستان پیرمردی بنام بنجامین ( براد پیت ) است که در سن 80 سالگی انگار دوباره متولد می شود و سنش هر سال کاهش می یابد تا دوباره به سنین جوانی می رسد .او در سن 80 سالگی عاشق دختر بچه ای بنام دیزی (کیت بلانشت ) می شود و هنگام که دوباره به سن جوانی می رسد رابطه عاطفی شدیدی با او دارد …
مردی جوان که از یک فاجعه در دریا نجات پیدا کرده است به یک سفر پرماجرا و حماسی کشیده می شود. وی در حالی که همچنان در دریا آواره است، با یک بازمانده دیگر ارتباط برقرار می کند و این بازمانده کسی نیست جز یک ببر بنگال ترسناک!...
پدری که در طول زندگی اش عاشق قصه گویی بوده و همواره قصه های شیرینی از زندگی خود برای روایت کردن دارد و پسری که تمام قصه های پدر را زاییده ذهن او و کذب می داند و از اینکه همواره در طول زندگی اش مجبور بوده به این داستانهای دروغین گوش بدهد خسته شده، او فکر می کند که هیچ چیز از زندگی واقعی پدرش نمی داند و حالا که خودش در آستانه بچه دار شدن است دوست دارد به واقعیت زندگی خود وپدرش آگاه شود. حالا پدر در آستانه مرگ است و قصه ها هم رو به پایان...
«کريگ شوارتس» (کيوساک)، عروسک گردان خياباني، با اصرار همسرش، «لوته» (دياز)، در شرکت لستر به مديريت «دکتر لستر» (بين) کاري مي گيرد؛ شرکتي که در طبقه ي هفت و نيم يک برج اداري قرار دارد. روزي «کريگ» يک در پنهاني را کشف مي کند که او را از راهرويي به مغز بازيگري به نام «جان مالکوويچ» مي برد و او مي تواند براي پانزده دقيقه زندگي او را تجربه مي کند.
«جان کانستنین» به خاطر ارتباطش با موجودات ماورای طبیعی شهرت دارد. او به خاطر خودکشی یک بار به جهنم رفته است، اما دوباره به زندگی بازگشته تا شاید با انجام اعمال خوب، جایی در بهشت برایش پیدا شود. بعد از داخل شدن در یک سری از ماجراها، او در میابد که شیاطین قصد دارند با شکستن محدودیتها به دنیایی انسانها وارد شوند و او پا در راهی می گذارد که نهایتا به نبرد مستقیم با شیطان منتهی می شود.
«مايکل نيومن» (سندلر) يک دستگاه کنترل از راه دور تلويزيون به دست مي آورد که نه تنها به او اجازه مي دهد تلويزيون و دستگاه صوتي اش را از راه دور کنترل کند، بلکه اين امکان را در اختيارش مي گذارد که کل زندگي اش را به ميل خودش عقب و جلو کند يا از حرکت باز ايستاند...
«تیم» در سن 21 سالگی در میابد که توانایی این را دارد که در زمان سفر کند و اتفاقاتی که در زندگی اش افتاده و اتفاقاتی که قرار است رخ دهد را تغییر دهد. او تصمیم می گیرد از این توانایی اش برای بهبود بخشیدن به زندگی اش و پیدا کردن یک دوست دختر خوب استفاده کند...
سن فرانسيسکو. «لوييس» (پيت)، خون آشام دويست ساله، خاطرات خود را براي خبرنگاري به نام «دانيل مالوي» (اسليتر) بازگو مي کند: اين که چگونه در لوييزياناي قرن هجدهم به دست «لستات» (کروز) به خون آشام تبديل شده...